زندگی ادامه دارد

زندگی ادامه دارد

گفته بودم چوبیایی...
زندگی ادامه دارد

زندگی ادامه دارد

گفته بودم چوبیایی...

یک روزی‌توی هاگوارتز...

‍ ‍ همه ى ماها روزى دنیامون توى یک کتاب خاص...

که اسمش مارو یاد رویایى خاص مینداخت خلاصه میشد. دنیایی جادویی که فقط از کتاب ها میومد.

دنیایی که یک عینک گرد به ما احساس قدرت میداد.

دنیایی که صاعقه برامون معنى داشت.

دنیایی که مارو وادار میکرد تیکه های چوب خشک شده ی بیست سانتی رو جمع کنیم. و بهشون قدرت بدیم.

دنیایی که از یک پسر عینکی که مادر و پدرش رو از دست داده بود سرچشمه میگرفت.

وقتی یازده سالمون بود کنار پنجره به انتظارش نشستیم.

و گاهی از خودمون به خاطر مشنگ بودنمون متنفر میشدیم. 

گاهی از ترس اون اسمشو نبر شب خواب نمیرفتیم!

اون روزا که سعی میکردیم با مار ها حرف بزنیم...

اون روزایی که فراموش شدن...

فقط گاه گاه از ذهنمون رد میشن... اه میکشیم و میگیم.. 

یادش بخیر! یک روزی توی هاگوارتز...

شهریار کوچولو جواب داد: دلم که خیلی می‌خواهد اما وقت چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر درآورم.»

آن را هم مثل قبلی ها رد کرد: 

-این یکی خیلی پیر است... من یک بره میخواهم که مدت ها عمر کند... 

باری چون عجله داشتم که موتورم را پیاده کنم رو بی حوصلگی جعبهای کشیدم که دیوارهاش سه تا سوراخ

داشت، و از دهنم پرید که: 

-این یک جعبه است. برهای که میخواهی این تو است. 

و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم داور کوچولوی من قیافهاش از هم باز شد و گفت: 

-آها... این درست همان چیزی است که میخواستم! فکر میکنی این بره خیلی علف بخواهد؟ 

-چطور مگر؟ 

-آخر جای من خیلی تنگ است... 

-هر چه باشد حتماً بسش است. برهیی که بت دادهام خیلی کوچولوست. 

-آن قدرهاهم کوچولو نیست... اِه! گرفته خوابیده... 

و این جوری بود که من با شهریار کوچولو آشنا شدم.

عشق... یا....عشق؟!

حرف دل هامونو میرسوندیم  به خدایی که خالق عشقه

میخواستیم اون همصدایی باشیم که تا ابد عاشق عشقه...


***^-^

آنتیگونه: تا حالا عاشق شدی؟

تیرسیاس: عشق خطرناکه خانوم!

آنتیگونه: چرا؟

تیرسیاس: چون نمیذاره از چیزای خطرناک بترسی!