همه ى ماها روزى دنیامون توى یک کتاب خاص...
که اسمش مارو یاد رویایى خاص مینداخت خلاصه میشد. دنیایی جادویی که فقط از کتاب ها میومد.
دنیایی که یک عینک گرد به ما احساس قدرت میداد.
دنیایی که صاعقه برامون معنى داشت.
دنیایی که مارو وادار میکرد تیکه های چوب خشک شده ی بیست سانتی رو جمع کنیم. و بهشون قدرت بدیم.
دنیایی که از یک پسر عینکی که مادر و پدرش رو از دست داده بود سرچشمه میگرفت.
وقتی یازده سالمون بود کنار پنجره به انتظارش نشستیم.
و گاهی از خودمون به خاطر مشنگ بودنمون متنفر میشدیم.
گاهی از ترس اون اسمشو نبر شب خواب نمیرفتیم!
اون روزا که سعی میکردیم با مار ها حرف بزنیم...
اون روزایی که فراموش شدن...
فقط گاه گاه از ذهنمون رد میشن... اه میکشیم و میگیم..
یادش بخیر! یک روزی توی هاگوارتز...
هاگوارتز کجاس؟ آشناست یادم نمیاد
سلام شهبانو
خوبی؟
یه دوستانه وبلاگی داریم کسایی که میشناسمو میگم. بقیه هم دوست داشتن میتونن شرکت کنن
روی یه کاغذ یا توی دفترت یه چی بنویسی و عکس بگیری بدی به من بذارم توی وبم. منتظرماااااااا بانو
لپ تاپ خراب شده :( با موبایل میام...نمیتونم متاسفانه دخترم :(((
واهاییی... بامارها حرف زدن که عالیه... یادش بخیر
یه دنیای دیگه بود کلا
وب متفاوت و زیبایی دارین خیلی خوشحال شدم دوباره به وبتون اومدم خیلی خیلی خیلی خوشحال میشم به وب منم سر بزنین ممنون
98651
مرسی.اگه فرصت شد حتما