زندگی ادامه دارد

زندگی ادامه دارد

گفته بودم چوبیایی...
زندگی ادامه دارد

زندگی ادامه دارد

گفته بودم چوبیایی...

شهریار کوچولو جواب داد: دلم که خیلی می‌خواهد اما وقت چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر درآورم.»

آن را هم مثل قبلی ها رد کرد: 

-این یکی خیلی پیر است... من یک بره میخواهم که مدت ها عمر کند... 

باری چون عجله داشتم که موتورم را پیاده کنم رو بی حوصلگی جعبهای کشیدم که دیوارهاش سه تا سوراخ

داشت، و از دهنم پرید که: 

-این یک جعبه است. برهای که میخواهی این تو است. 

و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم داور کوچولوی من قیافهاش از هم باز شد و گفت: 

-آها... این درست همان چیزی است که میخواستم! فکر میکنی این بره خیلی علف بخواهد؟ 

-چطور مگر؟ 

-آخر جای من خیلی تنگ است... 

-هر چه باشد حتماً بسش است. برهیی که بت دادهام خیلی کوچولوست. 

-آن قدرهاهم کوچولو نیست... اِه! گرفته خوابیده... 

و این جوری بود که من با شهریار کوچولو آشنا شدم.

نظرات 1 + ارسال نظر
لِیدی :) جمعه 5 آذر 1395 ساعت 18:11 http://ladynotes.blog.ir/

من عاشق شازده کوچولو هستم
اگه بخوام به کسی کتاب هدیه کنم شازده کوچولو میخرم واسش

وای عاشقشم...جزو چیزاییه که اصلا از یاد نمیبرم :(

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد